یه قصه کوتاه(انگشتر قرمز)












(◡‿◡✿)پـــــــــــــــــاتوق دختر های دهـــــــــــــــــــــ80(◡‿◡✿)
وروود پسرها ممنوع

 

                   انگشتر قرمز

دیروز نگین سبز انگشترم گم شد.انگشترم را خیلی دوست داشتم.

ان را به خواهرم نشان دادم.با ناراحتی پرسیدم:((حالا چه کار کنم؟))

خواهرم ان را گرفت و گفت:((دیگر به درد نمی خورد.))و انگشتر را از

پنجره انداخت توی باغچه.ولی من هنوزدوستش داشتم.به طرف باغچه

دویدم؛خیلی توی ان گشتم اما فقط یک دکمه،یک سکه و دو میخ زنگ

زده پیدا کردم،با یک عالمه مورچه.

خسته شدم و کنار باغچه نشستم.گریه ام گرفت.هم به خاطر نگین

گم شده،هم برای انگشتر بی نگین و هم از لج خواهرم.خواستم

صدایم رابلند کنم تا مامان بشنود که یکدفعه چیزی را دیدم.

اشک هایم را پاک کردم.روی خاک کنار پایم چیزی برق می زد.

یک انگشتر با نگین قرمز.نزدیکتر شدم.همان انگشتر رنگ و رو رفته ی

خودم بود.تو ی جای خالی نگین هم یک پینه دوز نشسته بود.

شاید هم خوابیده بود.وای که چقدر انگشترم قشنگ شده بود!

دیگر نه ناراحت بودم،نه عصبانی.به انگشتر هم دست نزدم.

انگشتری که دیگر به دردم نمی خورد،شده بود تخته خواب پینه دوز ها.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, | 10:0 PM | دریس جون |