داستان(دختر هندونه)












(◡‿◡✿)پـــــــــــــــــاتوق دختر های دهـــــــــــــــــــــ80(◡‿◡✿)
وروود پسرها ممنوع

 

                      دختر هندونه                       

یکی بود یکی نبود.یک پیر زن و یک پیر مرد بودند که بچه نداشتند.خیلی غصه

داشتند.از دار دنیا فقط یک باغ هندونه داشتند.یک شب که ماه در آمد،پیرزن

نشست لب باغ و گفت:((ای ماه قشنگ!تو را به قشنگیت قسم،یه بچه به من بده!)

و قطره اشکی از چشمش چکید روی یک هندونه.هندونه دو تا شد و از وسطش

یک دختر کوچولو پرید بیرون.پیرزن خوشحال شد.اما یکدفعه دید نصف

دخترک هندونه است و نصف دیگرش ادمیزاد.

پیرزن،پیر مرد را خبر کرد.آن ها از ترس این که کسی نصف هندونه ی

دخترک را بخورد،نیمدونه را تو پستو قایم کرد.

پستو فقط یک پنجره ی کوچک داشت.نیمدونه نشست پشت پنجره و آسمان را

نگاه کرد.شب که شد،ماه آمد توی آسمان.

نیمدونه گفت:((ای ماه!همه ی تنت ماه!منم میخوام همه ی تنم آدمیزادشود.بگو

چیکار کنم!))

ماه نورش را انداخت زمین،جاده ای را روشن کرد و گفت:((این راه را بگیر و

برو!توی هندونه ات سه تا تخم داری.هر وقت گیر کردی،یکی را مغز کن!))

نیمدونه خوش حال شد.از پنجره پرید بیرون و توی جاده راه افتاد.

رفت و رفت تا رسید به یک آهوی پیر.

آهوی پیر گفت:((خوش به حالت که جوانی!حالا حالاها زنده ای.اما من چی؟

من پیرم،دارم میمیرم.یه ذره از جوانیت را به من میدی تا بازم زنده بمانم؟))

نیمدونه دلش سوخت و یاد حرف ماه افتاد.یکی از تخم هایش را مغز کرد و

گفت:((بیا این را بخور!))

آهوی پیر آن را خورد.تا خورد،رعد و برق شد و آهو جوان شد.آهو از

خوشحالی جست زد بالا،اما نیمدونه آه کشید.

آهو گفت:((نصف آدم،نصف هندونه!آهت برای چیه؟))

نیمدونه گفت:((ای آهو!همه ی تنت آهو!منم میخوام همه ی تنم ادمیزاد باشه.))

آهو گفت:((این که غصه ندارد.دلم را بو کن!))

نیمدونه بو کرد.دل آهو بوی ماه می داد؛بوی خیلی خوبی می داد.بوی ماه،

نیمدونه را بیهوش کرد.چشم هایش را که باز کرد،دید توی یک غار تاریک

است و صدای گریه می آید.نیمدونه خوب که نگاه کرد،یکی را دید که درست

مثل خودش است؛نصفش آدم و نصفش هندونه است.

نیمدونه خوشحال شد و گفت:((تو که مثل منی،نصفه ی منی!))

آن یکی نیمدونه گفت:((من گشنمه.))

نیمدونه،یاد حرف ماه افتاد.دو تا تخمه اش را در آورد.

یکی را خودش خورد و یکی را داد به اون.این خورد،آن خورد.یکهو رعدوبرق

شد،غار غیب شد و به جایش آهو ظاهر شد.

نیمدونه به خودش که نگاه کرد،نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد.نیمدونه

دیگر نصفه ای نبود.دوتا نصفه ها یکی شده بودند،یک دختر درسته و یک

هندونه ی درسته بودند.

نیمدونه از خوشحالی جیغ کشید:((نیمدونه بودم،یه دونه شدم.))و دل آهو را بو

کرد و از هوش رفت.چشمش را که باز کرد،دید توی خانه ی پیرزن و پیرمرد

است.آن ها سه تایی تا آخر عمربه خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.

می رفتند زیر نور ماه و هندونه می خوردند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, | 8:39 PM | دریس جون |